خاطره ای از نیش و نوش زنبور عسل

وقتی خودمو با زنبور عسل قیاس کردم...

امروز از اون روزهایی بود که فکرم به سویی می رفت و قلم به سویی دیگر می چرخید باورتون میشه داشتم وزن کشی می کردم؟

برا کشتی گیری؟نه بابا من که اهل کشتی گرفتن نیستم منظورم اینه که داشتم خودمو مقایسه می کردم.

ای بابا حواست کجاست ؟من چرا باید خودمو با دیگران قیاس کنم؟شما که غریبه نیستی داشتم خودمو با حیوانات مقایسه می کردم!

بله با همون حیوونایی که من اونا رو بی شعور می دونم و اونا هم منو بی عقل می دونن!

راستشو بخوای داستان این مقایسه از اون جا شروع شد که ناگهان یه  سوزشِ نه چندان ناراحت کننده ای در بازوی مبارکم احساس کردم اولش گفتم شاید طبیعی باشه ولی وقتی درد منقل شد پیگیرش شدم ببینم چه مرگشه چه دردشه و...امبا امبا  با همین دوتا چشام دیدم یه فروند زنبور عسل با خیال راحت داره  روی بازوی سمت راستم رژه میره، فهمیدم حیوونی راه گم کرده،مثل من که گاهی راه گم می کنم و یهو می بینم وارد اردوگاه شیطون شدم مثل خیلی ها که... بگذریم.هرچه بود فهمیدم اشتباهی گذرش به جانب ما افتاده،ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم  به چه دلیل نیش مبارکشو در تن مبارکم فرو برد، این نیش موجب شد نیم نگاهی به خودم و دوتا نگاه به حیوونا داشته باشم...

هر چه بود امروزم با سوزش نیش زنبور گذشت تا این که خورشید به خورشید خانه رفت و تاریکی  پاشو گذاشت جای پای نور،یعنی شب شد،من هم با آرامش تمام رفتم به لالا خانه و لالا کردم. اما پیش از خوابیدن یا همون لالا کردن، وزن کشی یا مقایسه ی خودم با حیوونا لحظه ای و دَمی  راحتم نمیذاشت در اولین گام خودمو با زنبور متجاوز به حریم بازوی مبارکم قیاس کردم در همین حال و احوال،یاد حرف بزرگی افتادم که روزی روزگاری و شاید در شب تاری و یا بین الظهری و شایدم بامدادی مرا نصیحت همی کردی که ای بنی آدم و نه آدم!

به جای نق زدن به زنبور عسل از او بیاموز که زنبور به همه ی گل ها عشق همی ورزد ولی به هیچکدام وابسته نشاید امبا تو...

زنبور عسل از گل ها بهره فراوان همی برد ولی به هیچ گلی آسیب نرساندی امبا تو...

زنبور می خورد و شفا می بخشد تو می خوری و ...شرمنده

به جای قیاس و مقایسه برو کاری بکن،چیزی بیافرین که شفابخش همی باشد نه بلا پخش!

به جای این خزعبلات برو تلخی هات رو شیرین کن تا مثال عسل در تو معنی کند نه زهر مار...

ادامه داره