زینب دختری از دل کویر(58)

ساخت وبلاگ

به مبارکی و میمنت و در پناه عنایات خاص امام زمان (عج)...

زینب خانم ! آیا به من وکالت می دهی تو را...

نخیر!

عمه سارا که مثل مادرم می خواست آبروداری کند دور و برِ مهمان ها در رفت و آمد بود و به آن ها خوش آمد می گفت ،پذیرایی با چای را خاله و زن دایی ام به عهده داشتند هیچکس در آن لحظه به حال و روز من فکر نمی کرد!

 قبل از آن که مرا به اتاق مخصوص خانم ها ببرند عمه سارا،یک چادر با زمینه ی سفید و گل گلی روی سرم انداخت و درِ گوشم گفت: چادر و روسری را مادر داماد برایم آورده،البته عمه این حرف ها و لبخندهای تصنعی را برای دلگرمی من وانمود می کرد! چادر را عمه سارا و مادرم روی سرم گذاشتند و روسری را مادر مراد علی، او یک سنجاق متوسط هم زیر گلویم بست تا چارقدم را محکم تر بگیرد....

پدرم هم ساکت و آرام در پایین مجلس نشسته بود.

زن های روستا دور تا دور مارا گرفته بودند نفس در سینه ام تنگ بود ولی دم فرو بسته بودم.آن روز  خانه و صحن حیاط مان غلغله بود جوان ها بگو بخند داشتند و چوب بازی می کردند میانسال ها هم به اقتضای سن و سالشان، متین و آرام تماشاچیِ ما بودند.

در میانِ آن همه زن و مرد فقط خواهرم صدیقه را داشتم که از اول تا آخر، دستش را محکم در دستم گرفته بودم او  با سن و سال کمی که داشت لحظه ای تنهایم نگذاشت.حتی می دیدم  به زحمت، اشک هایش را از من پنهان می کند،آنجا بود که فهمیدم خواهر بهترین و عزیزترین است...

ادامه دارد

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 204 تاريخ : چهارشنبه 29 خرداد 1398 ساعت: 8:14