شمردن تلخی های زندگی ام تبدیل به عادت شده بود.
هر شب اتفاق های نا خوشایند زندگی ام را مرور می کردم.
گویی هیچ نقطه و نکته ی مثبتی نداشتم
حتی رویدادهای خوب زندگی ام را هم نمی دیدم
هرگز به هدف و لذت بردن از زندگی فکر نمی کردم.
چون نومید و بی هدف بودم آینده را تاریک می دیدم.
حس خود کوچک بینی و بزرگ بینی دیگران آزارم می داد
خانه کوچک دیگران را کاخ و خانه ی خودم را کوخ می دیدم.
تا این که روزی از روزها کودکی را دیدم که از ذوق پوشیدن کفش نو، سر از پا نمی شناخت و مدام بر دستان پدر و مادرش بوسه می زد،حال خوش کودک حالم را دگرگون کرد.
ذوق و شوق و شور و شعف کودک تلنگری شد تا بخود آیم.
بهانه ای شد تا با خود و خدای خود خلوت کنم.
آن روز فهمیدم گم کرده راهی هستم که بدون هدف به ناکجا آباد می روم.
فهمیدم آن کودک با قلب پاک و معصومانه اش شکر گزاری و قدردانی را می فهمد و درک می کند ولی من هر گز!
فهمیدم انسان بی هدف می تواند ناشکر و ناسپاس هم باشد.
فهمیدم انسانی که هدف ندارد و یا شناختی از هدفش ندارد سر در گم است.
فهمیدم اگر هر بامداد با هدف از خواب بیدار نشوم دچار پوچی و روزمرگی می شوم.
فهمیدم انسان می تواند با چیزهای خیلی کوچه دلخوش باشد مثل همان کودکی که با پوشیدن یک جفت کفش معمولی شوق و ذوق وصف ناپذیر داشت.
فهمیدم باید خوشحال باشم که سالم و تندرست هستم و سقفی دارم که خانواده ام در آن احساس آرامش می کنند.
فهمیدم باید قدر آمد و رفت نفس هایم را که مهلتی است برای جبران مافات بدانم.
عکس ها و اخبار در گذشتگانی که در کانال ها منتشر می شوند این گفته را تصدیق می کنند.
فهمیدم نعمت های پروردگار قابل شماره نیستند و من همچنان نا شکر و نا سپاسم.
بهمن آبادخبر...برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 216