حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(4)

ساخت وبلاگ

یک سال بعد سر و کله عباس آقا پیدا شد صورتم را بوسه باران کرد و گفت:قاسم جان اومدم دوباره  در باره خواستگاری دختر حاج ..باهم حرف بزنیم من هم گفتم:شما جوان خوبی هستی ولی از من تقاضای رفتن دوباره و صحبت کردن با اون خونواده رو نکن،اما مگه عباس آقا قانع می شد؟ ولکن نبود و پشت سرهم قسمم می داد براش آستین بالا بزنم وقتی دیدم دست بردار نیست،پیشنهاد کردم بهتره بجای رفتن به خانه پدر مادرِ دخترخانم، بریم خونه عموی دخترخانم که ایشون، هم امروزی هستن و هم اینکه من باهاش راحت ترم عباس آقا قبول کرد،بی درنگ با عموی دخترخانم تماس گرفتم،پس از خوش و بش کردن،موضوع رو مطرح کردم،هماهنگ کردیم برای ساعت 5 بعد از ظهر روزِ بعد خدمتشون برسیم،در ضمن قرار شد فعلا"کسی از آمد و رفت ما خبر نداشته باشه.روز بعد،هنوز چند دقیقه ای مونده بود به ساعتِ 5،کوبه ی دربِ خونه ی عموی دخترخانم رو به صدا در اوردیم انصافا"از ما استقبال خوبی شد چند دقیقه بعد از ورود،سکوت حاکم بود و هیچکس حرف نمی زد تا اینکه یواش یواش یخ ها باز شد و شروع به حرف زدن کردیم،از حق نگذریم حرفای خوبی زدیم حتی در لابلای گفتگو،کلی خندیدیم پس از تعارفاتِ معمول، از عموجان خواستم کمک کنه  این دو تا جوان برن خونه ی بخت،گفتم: ثواب داره،من و شما کمک کنیم این وصلت سر بگیره،عموی دختر،خیلی خوشش اومد و در جوابم گفت: آروز داره این دوتا جوون به آرزوهاشون برسن عموجان قول مساعدت داد،در ادامه ی صحبت ها از بد قدمی و اینطور خرافات هم گفتیم ولی هنوز حرفم تموم نشده بود فوری زن عموی دختر گفت این حرفا چیه؟همه ی این حرفا خرافاتِ،بدقدمی کدومه؟هرچی قسمت باشه سر آدم میاد،آدم گاوش بمیره بگن فلانی بد قدم بوده؟بلا به دور،من از گفته های زن عموی دختر و امروزی بودنش خیلی خوشم اومد و بسیار امیدوار شدم عباس آقا سر به زیر و ساکت و آروم نشسته بود لام تا کام حرف نمی زد عمو و همسرش هردو حرفای خیلی خوبی زدن من و عباس آقا هم با این حرفا امیدوارتر می شدیم به خصوص که بَد قدمی و اینطور چیزها رو مال دورانِ قدیم و خرافاتی می دونستن از عموی دخترخانم خواستم تاریخ دیدار دوباره و مراسم خواستگاری رو ایشون تعیین کنن،قرار مدار بسته شد با خوشحالی داشتیم برای خداحافظی آماده می شدیم که سر و صدای بچه های عمو توجهِ همه  رو جلب کرد،انگار سقفِ خونه، رو سرمون آوار شد پرسیدیم چه خبرشده؟چه اتفاقی افتاده؟خبر رسید گوساله ی عموی دخترخانم مشّما یا پلاستیک خورده داره می میره!تا رفتن دنبالِ کارد و قصاب،گوساله ی یکساله جلوی چشم من و عباس آقا، مُرد و حروم شد کاش در اون لحظه، رنگ و روی عباس آقا رو  که زرد شده بود مثلِ زردچوبه می دیدی،

ادامه دارد

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 225 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 18:27