حکایت بد قدمی دوست قدیمی من (1)

ساخت وبلاگ

نمی دونم شما چقدر به خوش قدمی وبد قدمی اعتقاد داری ولی اگه ناراحت نمی شی وبین خودمون می مونه می خوام بگم که در خیلی از جاها هنوز که هنوزه  بعضی رو خوش قدم وبعضی رو بد قدم می دونن.شایدتا حالا  شنیده باشی که گفتن فلان عروس خوش قدم بود و یا فلان داماد بد قدم،این دو  واژه خیلی جاها گرفتاری درست کرده،تا جایی که به اتفاق بدتر از طلاق هم منجر شده.

این همه مقدمه چینی مربوط به گفتن یک خاطره ای است ناقابل، از من ودوست بد قدمم که ماجرا ی عاشقی این دوست خوبم آغازی خوش داشت و پایانی غمبار، خودت بخون وقضاوت کن شب وروز  وهفته وماه و سال به سرعت گذشت  يادش بخير  انگار همين ديروز بود ،دوران كودكي رو ميگم ،چشم بهم زديم شديم دانش آموز و پيدا كرن دوستان  جديد،درس خونديم وبزرگ شديم ونخود ،نخود ،هر كي برفت خونه خود .

مدرسه امير كبيرسويز كه درس مي خوندم با خیلی ها دوست شدم ولی دوستي من و بعضي از بچه ها موندني شد،یادش بخیر هر وقت منو دوستای موندنی همديگه رو مي ديديم از خاطره هاي اون دوره مي گفتيم ، با بعضي از بر و بچه ها یی كه بزرگتر از من بودن هم دوست شده بودم از همه اون بچه ها خاطره دارم اما يه خاطره اي كه الان يادم اومد رو براتون تعريف مي كنم.

خاطره ی من بر می گرده به روی که پس از چند سال  يكي از همكلاسي هاي قديمم رو ديدم پس از كلي خوش و بش كردن و تعارفات معمول، عباس آقا گفت : فلاني يه خواهشي ازت دارم من هم با تعارف گفتم خواهش مي كنم امر بفرماييد ، گفت شما با حاج اقــا ... سلام عليك دارين مي دونم كه برات حرمت قائله و حرفتو قبول مي كنه زحمت بكش برام از دخترش خواستگـــاري كن ، گفتم كار خيره ولي چرا من اين كارو بكنم خيلي ها با حاج آقــا رابطه بهتري دارند مخصــوصا " كه من چند سالی می شه حاج آقا رو ندیدم. عباس اقا گفت : مي دونم رو حرف شما حرف نمي زنه و... ، به ناچار و از روي رودربايستي گفتم هر وقت خواستي در خدمتم ، توافق شد فرداي اون روز براش از دختر حاج آقا خواستگـــاري کنم، منهم خيلي با احتياط و بدون اينكه كسي متوجه بشه رفتم خونه حاج آقــا،خونواده ي حاج آقا از اينكه پس از چند سال دوری، رفتم مونشون با تعجب استقبال كردن ،وقتي نشستم و تعارفات تموم شد موضــوع را مطرح كردم ،پيش خودمون بمونه اولش كه قبول نكردن ولي بعد از اينكه كلی توضيح دادم و تشريح كردم خوشبختانه حاج آقا قبول كرد و نظر حاج خانومو خواستند ،حاج خانوم كه مي خواست از خوشحالي بال در بياره اول منگو منگي كرد تا خواست حرفي بزنه حاج آقا گفت : بايد با خونواده و  اقواممون مشورت كنيم.

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 225 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 18:27