حکایت بد قدمی دوست قدیمی من (2)

ساخت وبلاگ

حاج خانوم بلافاصـــله گفت اي حاج آقا مشورت نداره فلاني ( منظورش من بودم)كه خواستگاري اومده دوست شماست ، آدم خوبيه و... – حاج آقا زير چشمي يه نگاه تندي به حاج خانوم كرد يه دفعه هممون ساكت شديم من  كه ترسيده بودم  گفتم: حاج آقا اگه اجازه بديد فعلا" مرخص مي شم تا شما مشورت كنيد مجددا" فردا خدمت مي رسم منو تا دم در بدرقه كردند اومدم پيش عباس آقا نتيجه رو بهش گفتم خوشحال شد ولي ته دلش عين سير و سركه مي جوشيد ، فرداي اون روز در وقت مقرر رفتم خونه حاج آقـــا ، ولي انصافا" نسبت به ديروز از من استقبال بهتري شد مخصوصا" مادر و دختر كه سنگ تموم گذاشتند،مادر بزرگ هم كه امروز به جمع ما اضافه شده بود خيلي سر حال به نظر ميرسيد، بلافاصله رفتيم سر اصل مطلب هنوز صحبتم تموم نشده بود مادر بزرگ پرسيد عباس آقا كيه ؟ وقتي معرفي كردم يه دفعه به من خيره شد و بلا فاصله گفت: پسره مثل باباش نباشه ! من در جواب گفتم : باباش آدم مقبول و محترميه همه هم قبولش دارن ، مادر بزرگ لبخند تلخي تحويلم دادو گفت : ميگم مثل باباش بد قدم نباشه  همه به هم نگاه كرديم گفتم: مادر جان بد قدم كدومه اينا قديمي شده،الآن دیگه این حرفا خریدار نداره،ولي از شما چه پنهون حرف مادر بزرگ اثر خودشو گذاشت،همه سکوت کردن و باباي دختره يواشكي به من گفت : نكنه واقعا" بد قدم باشه ؟ گفتم حاج آقا من و شما نبايد به اين حرفا اعتقاد داشته باشيم این جور فکر ها مال قدیمِ بر می گرده به دویست سال پیش،ولي هرچه بود به دل خونواده دختر شك افتاده بود ولی در مجموع جلسه خوبي شد چون به جز مادر بزرگ تونستم همه رو راضــــي كنم،وقتی فضا مناسب و رضایتِ اولیه کسب شد اجازه خواستم فردای اون شب،به همراهِ عباس آقا و بدون تشريفات، خدمتشون برسيم فوري پذيرفتند جلسه به خوبی تموم شد،،‌نتيجهدومين جلسه رو به عباس آقا گفتم : عباس آقا داشت از خوشحالي بال در مي اُورد ، فرداي اون روز عباس آقا با لباس پلو خوري و شيك،یكي،دو ساعت زودتر از وقت مقرر اومد ،بهش گفتم مرد حسابي آخه اينهمه زود اومدي كه چي بشه ؟ به شوخي گفت: تا پشيمون نشدن زودتر بريم .

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 214 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 18:27