نگاهی به کویر و مردم روستا(6)

ساخت وبلاگ

و نقل حکایت آموزنده

قلم بنویس به یاد بهمن آباد
نویس از آن همه صحرای آباد

نویس از بهمن آباد شهر دیروز
ز احوالات انسان های دلسوز

نویس از پاکی و صدق دل و جان
که یکجا بوده در قلبِ نیاکان

چنین کردند خوبان را روایت
که بودند شاد در اوج رضایت

زن و مرد همچو خواهر و برادر
و مردان نیز بودند چون برادر

همه ناموس ها همچون امانت
جوانان چشم و دل پاک و سلامت

نه این آلودگی بر خواهری داشت
نه او چشمان تیز بر خواهرش داشت

نه بد چشم بود نه ظن و بد گمانی
چه خوش بود دوره ی پیر و جوانی

حال که قلم به سوی قناعت و پاکیزگی نگاه و شرم و حیا چرخید در پایان، به نقل حکایتی متناسب می پردازیم که خواندنش خالی از لطف نیست؛
حکایت مرد زاهد و زن زیبا
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
می دانستم روزی چادر زنم را می کشند می دانستم ...

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 16:48