محمد حسن و رعنا هر دو عاشق بچه بودن اما ...(15)

ساخت وبلاگ

دربخش 14 اشاره کردیم در یکی از روزهای بهاری محمد حسن و همسرش به بوستان رفتند تافارغ از فکر بچه، در هوای پاکیزه ی آن روز قدم بزنند گل بگویند و گل بشنوند در حال قدم زدن،صحبت از خاطراتِ روزهای قبل و بعد از شروع زندگی، پیش آمد که رعنا خانم بغض کرد و گریه امانش نداد، محمد حسن که شگفت زده شده بود گفت:رعناجان امروز اومدیم بیرون تا... محمد حسن گفت رعناجان ما اومدیم بیرون تا فارغ از فکر بچه، ساعتی را با هم قدیم بزنیم و خوش باشیم نمی دانم چه چیزی باعثِ ناراحتی و گریه و اشک ریختن شما شد!هر چه فکر می کنم می بینم من که حرفی نزدم حد اقل  اگر چیزی شده یا من حرفی زدم که دلیلی برای ناراحتی ات شده بگو تا در جریان باشم یا جبران کنم! رعنا خانم که نمی توانست چلوی گریه اش را بگیرد فقط به گفتن چیزی نیست اکتفا کرد،محمد حسن از رعنا (همسرش) خواست چون در دید رهگذران هستند و از طرفی چند نفری که روی  نیمکتِ روبرو نشسته اند دارند آن ها را تماشا می کنند بهتر است کمی دورتر بروند،  با پذیرفتن رعنا خانم هر دو از جایی که نشسته بودن بر خاستند و تغییر مکان دادند،البته هدفِ محمد حسن چیز دیگری بود او می خواست این جابجایی انگیزه ای شود تا ذهن رعنا از موضوعی که موجبِ ناراحتی او شده،به کلی رفع شود.آن دو در مکان دنج و خلوت،چند دقیقه ای را در سکوت مطلق بودند تا این که محمد حسن سکوت را شکست و گفت:هنوز هم نمی دانم چه چیزی باعثِ ناراحتی و گریه ی ناگهانی ات شد! و از این تعجب می کنم که  غم و غصه ای اگر داری چرا از شوهرت پنهان می کنی؟! رعناجان!منم محمد حسن،شوهرت، توی چشام نگاه کن!

رعنا خانم با صدای گرفته گفت: چیزی نیست اگر هم چیزی باشه شما نقشی در ناراحت شدن من نداشتید، محمد حسن:یعنی من نباید از ناراحتی همسرم چیزی بدانم؟من و شما در طول زندگی همراز و همراه بودیم  و از درد هم آگاه می شدیم ،هیچ وقت یادم نمی آید...

ادامه دارد.

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 205 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 15:10