دربخش 13 آوردیم که بچه دار نشدن محمد حسن و رعنا یک طرف و نیش و کنایه های مردم هم یک طرف،نیش هایی که زندگی را بر این زوج تلخ کرده بود بعضی ها به ظاهر از روی دلسوزی می گفتند: تقصیر از رعناست که بچه دار نمی شوند والله محمد حسن خیلی رعنا را دوست دارد که تا حالا ازدواج نکرده هرکسی جای این مرد بودتا حالا صبر نمی کرد و ازدواج مجّدد کرده بود! چند روز بعد همان زن ها دور هم جمع می شدند و می گفتند::نه بابامثل این که دکتر گفته:محمد حسن خودش مشکل داره،بنده خدا رعنا به پای این مرد سوخت و دود نکرد هر زن دیگری بود تا حالا طلاق گرفته بود و با یکی دیگر ازدواج کرده بود! با وجود حرف و نقل هایی که مردم در غیابشان می گفتند تنها دلخوشیِ این زن و شوهر، وفاداری شان نسبت به یکدیگر بود زیرا جدای از بیگانگان و غریبه ها خودی ها و نزدیکان هم، مثلِ خواهران و برادرانِ محمد حسن و رعنا به نوعی کنایه می زدند و حتی نزدیک ترین کسان محمد حسن چندین بار پیشنهاد کردند وی تن به ازدواج مجدد بدهد آن ها گوشه و کنارمی گفتند:ما نمی گوییم محمدحسن،رعنا خانم را طلاق بدهد،بلکه با بودنِ ایشان و به خاطر بچه دارشدن با یک خانم دیگری ازدواج کند ثواب هم دراد!
در یک روز بهاری همه چیز خوب پیش می رفت ولی...
در یکی از روزهای بهاری محمد حسن و همسرش به بوستان رفتند تافارغ از فکر بچه، در هوای پاکیزه ی آن روز قدم بزنند و گل بگویند و گل بشنوند در حال قدم زدن،خاطراتِ روزهای پیش از ازدواج را بازگو می کردندکه به واسطه ی بزرگترها با هم آشنا شدند رعنا در حالی که خاطراتِ سال های اول ازدواج را بهترین و شیرین ترین دوران زندگی اش می نامید محمد حسن گفت:برای من الآن هم مثل روزهای اولِ ازدواج مان است زیرا رعنای من همیشه برایم عزیز بوده و خواهد بودو...در همین حال رعناخانم بغض کرد و گریه امانش نداد. محمد حسن که شگفت زده شده بود گفت:رعناجان امروز اومدیم بیرون تا... ادامه دارد
بهمن آبادخبر...برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 214