کاش پدرم توصیه مادرم را نمی پذیرفت

ساخت وبلاگ

از قدیم گفتن حرف خونه رو نباید بین مردم جار زد ولی چند وقتی است فکرم مشغول شده و با خودم میگم من کجا و اینجا کجا؟اصلا" چرا باید اینجا باشم؟
دوست عزیز! چون می دونم این بخش از نوشته ی من به دردت نمی خوره می تونی از خوندنش صرف نظر کنی و وقت نازنین خودتو هدر ندی آخه سر نوشت من حکایت غریبی است حکایت یک آواره ی دربدر، آواره ای که می تونسته زندگی عالی و بی دغدغه ای داشته باشه ولی به خاطر اشتباه پدر و مادرش تمام آبرو و داشته های مادی ومعنویش که خیلی ها حسرتشو می خوردن ازکفش رفته و دستاویز این و آن قرار گرفته. می خوام راحت تر درد دل کنم آره من دارای خونواده ای بودم با پیشینه ی عالی، گرچه از سواد و دانش مادرم چیزی نمی دونم ولی پدرم عالم به همه ی علوم وافضل فضلا بوده. آنطور که شنیدم پدرم نه به تعبیر امروزی ها زن زلیل که حرمت و احترام خاصی برای مادرم قائل بوده تا جایی که روی حرفش حرف نمی زده، شاید به همین علت بعضی ها با کنایه میگن بابات از خودش اراده نداشته.
پدر و مادرم از نظر دارایی و روح و روان در وضعیت بسیار خوبی بودن،یک باغ بسیار بزرگی داشتن که سرشار بوده از میوه های رنگارنگ و مناظر با شکوه و مفرح و آبشارها و نهرهای آب گوارا و دل انگیز که توانِ گفتن و شمردن نیست،
جونم برات بگه، پدر ومادرم به دور از ذّره ای اختلاف وکمترین نگرانی وناراحتی در میان باغ و بر لب جویبارها عاشقانه ترین ترانه زندگیِ آرام و بی دغدغه رو می سرودند وزمزمه می کردن،اونا عاشق همدیگه بودن به همین خاطر لحظه ای تنهایی و یا دوری ازهم رو تحمل نمی کردن،ولی این عاشقی ودوست داشتن، چندان دوام نیاورد وکام شیرین آن دو که از شهد اشربه ها شیرین کام شده بود تلخ و باغشون مصادره و هر دو اخراج شدن،تا جایی که بد بختی و تلخ کامی هاشون دامنگیر ما بچه هاشد من تعجب میکنم از پدرم که اهل علم لدنی ودرایت بود و می دونست که آدم دشمن داریه چطور بی حساب وکتاب تن به پیشنهاد نسنجیده ی همسرش یعنی مادرم داد زن دوستی هم باید حد و حدودی داشته باشه،اگه این پیشنهاد از طرف بابام بود ومامانم قبول می کرد و باعثِ دربدری خودش و زنش می شد حضرت عباسی مادرم چه حرفهایی که بار پدرم نمی کرد؟
آبرو ریزیِ تصمیم نا بجای پدر و مادرم رفته رفته روی ما بچه ها اثر منفی گذاشت و بین برادرها ایجاد اختلاف کرد تا جایی که داداشا به جون هم افتادن، خداییش خونواده هم اون جوری که باید و شاید به حرف و نصیحت بابام گوش نمی دادن شایدم بابام سرش گرم کار و جبران مافات بود و وقت چندانی برا تربیت بچه ها نداشت در نتیجه فرزندانی کم کار و پر توقع و کم حوصله و لجباز و حریص و کینه جو و حسود و بهونه گیر تحویل جامعه داد بچه هایی که بیخود و سرِ یه موضوع کوچک و بی اهمیت به جون هم افتادن و آنطور که گفتن؛دو تا از برادرام با هم دعوای سختی می کنن یکی از داداشام با یه ضربه اون داداشم رو می کُشه،حالا شدیم یه خونواده ی قاتل، این خبر در همه جا پیچید حتی در کتب آسمانی هم ذکر شد قابیل هابیل رو کشت!
بابا جون!کاش این همه زن دوست نبودی که نسل فعلی بهت نگن زن ذلیل، چرا قدر باغ به اون خوبی و بزرگی رو ندونستی؟ داداش عزیزم! تو چطور نتونستی بر اعصابت مسلط بشی مگه ندیدی برادر نا اهلت قابیل به دنبال دردسر می گرده؟
و اما داداش قاتل و نا عزیزم! از وقتی خون برادر را بر زمین ریختی به تقلید از تو چه خون ها که نریخت و چه جنایت ها که نشد؟
این روزها با خودم میگم؛کاش مادرمان حوا چنین نمی گفت و کاش پدرمان آدم چنان نمی کرد با این حال دعا می کنیم گرفتار وسوسه شیطان نشیم و دعا می کنیم ربنا ظلمنا انفسنا وان لم تغفر لنا وترحمنا لنکونن من الخاسرین(اعراف۲۳)پروردگارا! ما ستم کردیم بر خویش واگر نیامرزی مارا ومهربانی نکنی بر ما البته از زیان کاران می باشیم. دعایی که خداوند پدر و مادرم را مورد عفو قرار داد.
این هم بخش کوچکی از خاطرات خانوادگی مابقی بماند برای بعد ان شاءالله.

بهمن آبادخبر...
ما را در سایت بهمن آبادخبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmanabadkhabara بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 15:06