بهمن آبادخبر

متن مرتبط با «قدیم» در سایت بهمن آبادخبر نوشته شده است

حسینیه ها و تکیه های قدیم

  • حسینیه و تکیه های قدیمهمان یادگاریِ عهد ندیمگلین گنبدی داشتند با صفاکه میداد هر خسته دل را جلاهمه ساز و کارش گل و آب بوداصولش همه روی آداب بودشنیدم که اوستاد عهد قدیمهمه داشتند قلب های سلیمبه هر خشت گفتند نام خدارهِ خویش کردند ز شیطان جداوضو ساختند قبل هر کار و بارکه برکت دهد ذات پروردگارزَبَر دست بودند و داننده کارهمه صالح و پاک و پرهیزکارهمه روز بودند به سعی و تلاشاز این ره نخوردند نانِ معاشبه چیدند همه خشت ها با وضوخوشا آنکه خورد آب از این سبوخوشا آنکه نوشید آب زلالتناول نمود لقمه های حلالچنین زندگی مایه برکت استبه روز جزا دور از خجلت استگذشت و گذشت تا رسید این زمانکه تغییرها را نشاید بیانحسینیه ها نام هیئت گرفتبه این نام معروف و شهرت گرفتچو جمع عزادار شد بیشترشدیم دور از هر چه بود پیش تربدینسان حسینیه ها رفت ز، یادعبور کرد آن دوره چون تند بادحسینیه ها مملو از عشق بودعزاداری پالوده و صدق بودادب بود سر مشق در زندگیادب یعنی سرمایه زندگیبزرگتر بزرگ بود و با احترامحضورش همی مایه انسجامبه هر انجمن جای او صدر بودتکلف نه بلکه گران قدر بوددوباره کنیم یادی از اوستادکه بهر خدا خشت بر هم نهادبناها از آن رو شدن ماندگارکه عشق حسین(ع) بود و الطاف یارتو هم گر که خواهی شوی پایدارمگو خلق و رو کن به پروردگارمده پند قاسم تو بر دیگرانعمل می پسندد آن آستاناگر پندهای تو باشد عسلچه حاصل در آن گر نباشد عمل؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پند معنا دارِ پسر امروزی به پدر قدیمی خودش(6)

  • و پاسخِ حکیمانه ی پدر پیر به پسر گستاخ!پسرکم! من نیز روزگاری چون تو جوان و تنومند بودم شاید هم خیره سر!گاه در خلوت به خودم و گذشته ام فکر می کنم به گمانم تاوان رفتار و کرداری را می دهم که با پدر خود د, ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(9)

  • دیدار آقا مجید و دختر خانم در فضای آرام انجام شد دختر خانم به این دلیل،دیدار و گفتگو با آقا مجید رو قبول کرد که وی از دوستان خوب پدرش محسوب می شد مهمتر اینکه سال هاست باهم رفت و آمد خانوادگی دارند آقا مجید هم خیر و صلاح دخترِ دوستش رو می خواست به همین دلیل پس از تعارفات معمول آقا مجید سر حرف رو واکر, ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(10)

  • آقامیجد دوستِ پدرِ نازنین که حرف می زد نازنین خانم سرتا پا گوش بود و لام تا کام حرف نمی زد ولی خیلی آرام و بی صدا گریه می کرد و اشک می ریخت آقا مجید که تا اون وقت اشک نازنین خانم رو ندیده بود،گفت:دخترم نازنین چرا گریه می کنی؟یعنی حرفای من این همه تلخ بود؟نازنین خانم با لبخند تلخ سرشو بالا گرفت و گفت, ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(8)

  • بعد از آن همه تفاق هایی که در خصوص خواستگاری عباس آقا افتاده بود و پس از بیش از یک سال دوباره وارد خانه ی دختر خانم شدیم جایی که هیچ استقبال خوبی از ما نشد و عباس آقا رو شوم و بد قدم می دانند وقتی با تعارف بابای دختر خانم بر روی مبلمان تکیه زدیم سایه ی سنگین نگاه پدر دخر آزار دهنده بود در یک لحظه با, ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(7)

  • تا اینجای حکایت بدقدم بودن عباس رو خواندید که: 1-روز اولی که رفتیم برای عباس اق رفتیم خواستگاری مادر بزرگ دختر خانم گفت:نکنه عباس آقا مثل باباش بد قدم باشه من به شدت با این حرف های قدیمی مخالفت کردم هنوز نیم ساعت از این حرف ها نگذشته بود که مادر بزرگ  دخترخانم حالش بد شد و از دنیا رفت با مرگ ناگهانی, ...ادامه مطلب

  • حکایت بد قدمی دوست قدیمی من (2)

  • حاج خانوم بلافاصـــله گفت اي حاج آقا مشورت نداره فلاني ( منظورش من بودم)كه خواستگاري اومده دوست شماست ، آدم خوبيه و... – حاج آقا زير چشمي يه نگاه تندي به حاج خانوم كرد يه دفعه هممون ساكت شديم من  كه ترسيده بودم  گفتم: حاج آقا اگه اجازه بديد فعلا" مرخص مي شم تا شما مشورت كنيد مجددا" فردا خدمت مي رسم , ...ادامه مطلب

  • حکایت بد قدمی دوست قدیمی من (1)

  • نمی دونم شما چقدر به خوش قدمی وبد قدمی اعتقاد داری ولی اگه ناراحت نمی شی وبین خودمون می مونه می خوام بگم که در خیلی از جاها هنوز که هنوزه  بعضی رو خوش قدم وبعضی رو بد قدم می دونن.شایدتا حالا  شنیده باشی که گفتن فلان عروس خوش قدم بود و یا فلان داماد بد قدم،این دو  واژه خیلی جاها گرفتاری درست کرده،تا , ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(4)

  • یک سال بعد سر و کله عباس آقا پیدا شد صورتم را بوسه باران کرد و گفت:قاسم جان اومدم دوباره  در باره خواستگاری دختر حاج ..باهم حرف بزنیم من هم گفتم:شما جوان خوبی هستی ولی از من تقاضای رفتن دوباره و صحبت کردن با اون خونواده رو نکن،اما مگه عباس آقا قانع می شد؟ ولکن نبود و پشت سرهم قسمم می داد براش آستین , ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(5)

  • حال و وضع عموی دختر خانم و همسرش بعد از مرگِ ناگهانیِ گوساله قابل بیان نیست همگی ساکت بودیم و تنها به جنازه ی گوساله نگاه می کردیم از بخت بدِ ما که قبلا"گفته بودیم هیچکس نباید از اومدن و رفت و آمدمان خبردار بشه سرو صدای بچه های عمو جان همه ی همسایه ها رو به آغل گوساله کشوند گروه گروه مردم برای ابراز, ...ادامه مطلب

  • حکایت بدقدمیِ عباس آقا دوست قدیمی من(6)

  • به عباس آقا گفتم: ممکنه همسایه های داییِ دخترخانم برای فضولی هم که شده بیان،ببینن اینجا چه خبر شده، پس بهتره تا هنوز پیداشون نشده از این جا بریم، پیش از بیرون رفتن از خانه ی دایی دو سه بار گفتیم:حاج خانم،بچه ها خدا حافظ،ولی هیچکسی جواب خدا حافظی ما رو نداد بسیار شرمنده شدیم مثل لشکر شکست خورده آروم , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها